دلدل

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی‌فر

شهر یا استان یا منطقه: قوچان

منبع یا راوی: راوی: برات علی فشائی، ۵۰ ساله، ساکن قوچانگرد آورنده: علی اصغر ارجی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۵۸۳ - ۵۸۹

موجود افسانه‌ای: دُلدُل

نام قهرمان: عبدالله

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: نامادری و برادرهای عبدالله

اسب یکی از حیواناتی است که در قصه ها در نقش یاور قهرمان ظاهر می شود. این چنین اسبی معمولاً جادویی است و در تنگنایی که قهرمان به آن دچار شده است، گره گشایی می کند. اسب «ابر و باد» و «مادیان چهل کره» از انواع و اسامی معروف اسب های قصه های ایرانی است، و این نکته که اسب در تاریخ طولانی جوامع بشری در کنار انسان بوده است، بارهای او را حمل کرده، راه های کوتاه و بلند را با او در نوردیده و در جنگ هایش از نزدیک شرکت داشته و خلاصه در کار و رزم با او بوده است، خود گویای چرایی نقشی است که در قصه ها یافته است. در روایت «دلدل» نیز اسب نقش اساسی در قصه دارد. «دلدل» نام اسبی است از تخمه خاص که می تواند سخن بگوید، نقشه دشمنان را نقش بر آب کند و هر جا که لازم افتد، قهرمان را از تنگنا خلاصی دهد. کافی است قهرمان مویی از او بر آتش نهد تا در چشم برهم زدنی ظاهر شود. روایت «دلدل» را با اندکی ویرایش نقل می کنیم.

یک پادشاهی بود سه تا پسر داشت. دو تاشان از یک زن و یکی شان از زن دیگر پادشاه بود. روزی این سه برادر تصمیم گرفتند هر کدام اسبی بخرند تا هر جا که خواستند بروند. دو برادری که از یک مادر بودند، رفتند پیش الخون و هر کدام اسبی از او گرفتند. برادر دیگر یک مادیان خرید و برد پیش الخون و به او گفت: «هر وقت که اسب زایید خبر بده تا من بیایم کره اسب را ببرم.» الخون گفت: «پسر جان کره این مادیان تخم دلدل است. وقتی که مادیان زایمان کرد کره اش را می برد و به دریا می اندازد.» پسر گفت: «پس من چه کار کنم؟» الخون گفت: «یک طناب و یک میخ طویله بیار، نزدیک زاییدنش که شد من مادیان را می بندم، بعد کره اش را می گیرم و خبرت می کنم تا بیایی و آن را ببری. خوراک کره هم نقل و کشمش است.» مادیان زایید و الخون پسر را خبر کرد. وقتی پسر آمد الخون گفت: «پسر جان این کره را تا شش ماه سوارش نمی شوی و در این مدت هم نقل و کشمش می دهی بخورد.» هر روز دو تا برادر اسبشان را سوار می شدند و می رفتند به صحرا و دشت و کوه و کمر. یک روز یکی از این دو برادر از پسر پرسید: «تو برای چی سوار اسبت نمی شوی؟ تو هم سوار اسبت شو و برو تا برویم.» پسر از کره اسب خوب مواظبت می کرد. این دو تا برادر کم کم چیزهایی متوجه شدند و فهمیدند که کره اسب برادرشان تخم دُلدُل است. تصمیم گرفتند که برادرشان را بکشند. یک روز ظهر که این پسر (نامش عبدالله بود) به خانه آمد دید دُلدُلش دارد گریه می کند. گفت: «دُلدُل برای چی گریه می کنی؟» گفت: «نامادری ات نقشه کشیده که تو را بکشد. فطیر درست کرده و به آن سم زده و توی ایوان گذاشته تا تو بروی برداری، بخوری و بمیری و من بمانم برای دو برادرت.» عبدالله گفت: «من چه کار کنم؟» گفت: «به خانه برو. اما از نانی که مادر اندرت به تو تعارف می کند نخور. یک تکه نان خشک از ناندانی بردار و برو توی صحرا.» پسر به خانه رفت مادر اندرش گفت: «پسر جان خوش آمدی، فطیر تازه پخته ام بیا بنشین ناهارت را بخور.» عبدالله گفت: «من فطیر نمی خورم.» بعد رفت توی نان دانی یک تکه نان خشک برداشت و از خانه رفت بیرون. مادره دید از این راه نتوانست کاری بکند، روز بعد دم در خانه یک چاه کندند و روی آن قالی انداختند تا وقتی عبدالله به خانه می آید، بیفتد توی چاه و از بین برود. عبدالله دید دُلدُل گریه می کند. گفت: «چه شده؟» دُلدُل گفت: «امروز چاهی کنده اند تا تو بیفتی توی آن. گفت: «من چه کار کنم؟» گفت: «از روی قالی بپر برو توی خانه ناهارت را بخور و بیا بیرون.» از این راه هم زن نتوانست کاری بکند. تصمیم گرفت دُلدُل را بکشد. مقداری نان خشک زیر تشکش گذاشت و گرفت خوابید که یعنی من مریضم. به پسر بزرگش گفت: «برو پیش ملا بگو دعا بنویسد و بگوید که برای درمان مرض، زن باید دُلدُل را بخورد. اگر سلامتی زن را می خواهید، باید دُلدُل را بکشید.» روز سوم مثل روزهای دیگر پسر پادشاه برای دُلدُل غذا برده بود که دید باز هم دُلدُل دارد گریه می کند. گفت: «خوب، امروز دیگر چه شده؟» دلدل گفت: «با وجود من آنها نتوانستند تو را بکشند، حالا برای من نقشه کشیده اند. زن رفته زیر لحاف از این طرف می غلتد می گوید: آخ دنده ام شکست، از آن طرف می غلتد می گوید: آخ استخوان هایم خرد شد. پسر بزرگش را هم فرستاده پیش ملا تا به او یاد بدهد که دُلدُل را برای درمان زن تحویز کند.» به دستور پادشاه قرار شد دُلدُل را بکشند. عبدالله به پادشاه و برادرانش گفت: «شما هر روز سوار اسب هایتان می شوید اما من هنوز سوار اسبم نشده ام، اجازه بدهید یک بار بر پشت او بنشینم بعد او را بکشید.» دُلدُل را زین کرد و سوار شد. دُلدُل گفت: «محکم بنشین.» این را گفت و پشت به شهر و رو به بیابان تاخت. رفتند تا رسیدند سر کوه. دُلدُل شیهه ای کشید. یک سینی کشمش و نقل و یک سینی غذا حاضر شد. غذایشان را که خوردند دُلدُل گفت: «سوار شو برویم. جایی از کمر کوه آب می چکد، چکه ها وقتی به زمین می خورند طلا می شوند. به آنجا می رویم تو سرت را بگیر زیر آب، همه موی سرت طلا می شود.» موهای سر عبدالله طلا شد. بعد نشست پشت دُلدُل حرکت کردند و کمی آمدند. زیاد آمدند به یک گله رسیدند. عبدالله به چوپان گفت: «یک بزغاله به من بده پولش را هم می دهم.» چوپان یک بزغاله به عبدالله داد. عبدالله بزغاله را کشت و شکمبه اش را کشید به سر خودش، پول چوپان را داد، بقیه بزغاله را هم به او داد و حرکت کرد. آمدند تا به یک شهر رسیدند. دُلدُل گفت: «چند تار مو از یال من بکن. هر جا گرفتاری برایت پیش آمد، یک تار آن را آتش بزن، فوری حاضر می شوم.» دُلدُل به کوه رفت و عبدالله آمد کنار شهر، دید یک باغ آن جاست. باغبان پیرمردی بود. عبدالله به او گفت: «پدر جان شاگرد نمی خواهی؟» پیرمرد گفت: «اگر پسر صالحی باشی، می خواهم.» خلاصه قول و قرارشان را گذاشتند و عبدالله شاگرد باغبان شد. این باغ مال پادشاه بود. پادشاه سه دختر داشت. باغبان هر روز صبح سه تا دسته گل می چید، توی یک سینی می گذاشت و سرپوشی هم رویش می گذاشت و می برد به قصر پادشاه. آن جا کنیزان دخترها می آمدند و دسته گل ها را می گرفتند. روزی عبدالله از پیرمرد پرسید: «این گل هایی که هر روز می چینی کجا می بری؟» باغبان گفت: «تو به کار خودت مشغول باش.» عبدالله اصرار کرد که: «من هم می خواهم این راز را بدانم.» پیرمرد مجبور شد تعریف کند. گفت: «ای پسر جان، پادشاه سه تا دختر دارد. من هم باغبان پادشاه هستم و این باغ هم مال پادشاه است. این سه دسته گلی که هر روز صبح من می چینم و درست می کنم برای دختران پادشاه است.» یک روز دختر کوچک پادشاه از باغبان پرسید: «ای پیرمرد کار و بارت چطور است؟ کارگری، چیزی داری یا تنهایی؟» باغبان گفت: «یک پسر جوان را برای کمک به باغ آورده ام.» دختر پادشاه از باغبان چیزهایی راجع به پسر پرسید و از آن جا رفت پیش خواهرهایش که: «بیایید نوبت بگذاریم هر روز یک نفرمان برویم و گل هایی را که باغبان می چیند و توی سینی می گذارد، بگیریم و بیاوریم.» خواهرها قبول کردند. روزی که نوبت دختر کوچک پادشاه بود گل ها را از باغبان بگیرد، پسر فکری به سرش زد. باغبان یک گوسفند داشت و آن را گوشه باغ بسته بود. وقتی باغبان سه دسته گل درست کرد و توی سینی گذاشت، پسر گوسفند را باز کرد و ولش داد توی باغ. باغبان دید گوسفند ول شده، رفت که بگیردش. وقتی سر باغبان گرم شد، پسر یک تار مو از موهای سر خود کند و دور یکی از دسته گلها بست. باغبان برگشت، گل ها را برداشت و به سوی قصر پادشاه حرکت کرد. دختر کوچک وقتی سرپوش گل ها را برداشت، دید دور یکی از آنها یک تار موی طلایی بسته شده، آن دسته گل را برداشت و دو دسته گل دیگر را به خواهرهایش داد. وقتی دختر سینی را به باغبان می داد، گفت: «ای باغبان این کارگری که تازه آوردی اش، ولش نکن.» یکی از روزها دختر کوچک پادشاه رفت روی بام قصر. پسر او را دید، رفت لب حوض و شکمبه را از سرش برداشت. تا دختر پادشاه چشمش به سر و روی پسر افتاد، جیغی کشید و بی هوش شد. به صدای جیغ دختر، کنیزان قصر به سراغ او رفتند. وقتی دختر به هوش آمد خواهرانش پرسیدند: «چی بود؟ چرا جیغ کشیدی؟» گفت: «یک عقاب به من حمله کرد، بی هوش شدم.» یک هفته بعد، دختر کوچک به خواهرانش گفت: «یا اختیار مرا به دست بگیرید یا اختیارتان را به دست من بدهيد.» خواهرها اختیارشان را به دست خواهر کوچک دادند. روزی باغبان برایشان گل آورد. دختر کوچک به او گفت: «سه تا خربزه می خواهم. یکی رسیده رسیده، یکی رسیده، یکی هم تازه رسیده.» باغبان رفت و طبق دستور دختر سه تا خربزه تهیه کرد و آورد و به دست دختر کوچک داد. دختر کوچک سه تا چاقو خواست، آوردند. یکی از چاقوها را دختر بزرگ به خربزه رسیده رسیده فرو کرد. خواهر وسطی چاقو را به خربزه رسیده و دختر کوچک پادشاه به خربزه تازه رسیده. بعد دختر کوچک دستور داد، خربزه ها را برای پدرش ببرند. وقتی پادشاه خربزه ها و چاقوهای فرو رفته در آنها را دید، از وزیر و وکیل پرسید: «معنی این ها چیست؟» وزیر گفت: «قبله عالم به سلامت باد! دختر بزرگتان گفته است: از وقت ازدواج من دارد می گذرد. دختر میانی گفته: موقع ازدواج من است و دختر کوچکتان گفته: به دنبال ازدواج این ها، من هم باید ازدواج کنم.» پادشاه دستور داد تمام مردم شهر در قصر او جمع شوند، تا دخترها از میان آن ها شوهر خود را انتخاب کنند. همه جمع شدند. دختر بزرگ دست پسر وزیر را گرفت. دختر وسطی دست پسر وکیل را گرفت. دختر کوچک هر چه چشم انداخت پسر را ندید، ماند معطل. پادشاه دید دختر کوچک کسی را انتخاب نکرد، دستور داد بگردند و هر که را که در شهر مانده به قصر بیاورند. نوکرها همه جا را گشتند تا در بیابان پسر کچل را دیدند و او را به قصر آوردند. دختر کوچک تا چشمش به پسر افتاد، دست او را گرفت. خواهرها و پادشاه از این انتخاب خیلی ناراحت شدند و هر کدام ضربه ای به دختر کوچک زدند و گفتند: «خاک بر سرت، این چه وضعی است؟»پادشاه به دو دختر بزرگ تر قصری بخشید و دختر کوچک تر را با شوهرش به طویله فرستاد. پسر وکیل و پسر وزیر سوار اسب هایشان شدند و به شکار رفتند. عبدالله داماد کوچک پادشاه هم تفنگش را برداشت و رفت به شکار. بیرون شهر یکی از موهای دُلدُل را آتش زد، دُلدُل ظاهر شد. عبدالله سوار شد و رفتند به قله کوهی. دُلدُل شیهه ای کشید. تمام وسایل زندگی فراهم شد. بعد یک شیهه دیگر کشید. تمام موجودات آن سرزمین دور دُلدُل و عبدالله جمع شدند. دامادهای بزرگ تر پادشاه هر چه گشتند تا شکاری پیدا کنند، نتوانستند. همین طور که داشتند می گشتند، چشم شان افتاد به چادری که در قله کوه برپا شده بود و همه جانوران دورش جمع شده بودند. به آنجا رفتند. دیدند صاحب چادر جوانی است که صورتش از زیبایی می درخشد. گفتند: «جلوی این حیوانات را بگیر، یک وقت به ما حمله نکنند.» گفت: «بیایید. با شما کاری ندارند. این جا دنبال چه می گردید؟» گفتند: «پادشاه از ما گوشت شکار خواسته است.» پسر گفت: «به یک شرط به شما شکار می دهم، این که بگذارید تا نقره داغ تان کنم.» دو داماد به یکدیگر نگاه کردند و به هم گفتند: «این جا که کسی ما را نمی شناسد. بهتر است داغ مان کند و شکاری برای پادشاه ببریم.» قبول کردند. عبدالله، سکه ای روی آتش گذاشت و خوب داغش کرد و گذاشت روی پای پسر وزیر. بعد هم پسر وکیل را داغ زد. گفت: «حالا بروید هر کدام یک میش بگیرید و بگویید: مزه اش به سرش، تلخی اش به تنش.» دو داماد بزرگتر پادشاه کاری که پسر گفته بود انجام دادند. هر کدام میشی گرفتند، کشتند، کله و پاچه اش را گذاشتند و لاشه اش را برداشتند و شاد و خوشحال به سوی قصر پادشاه حرکت کردند. عبدالله هم کله و پاچه میش ها را برداشت، از دُلدُل خداحافظی کرد و به طویله اش آمد. کله و پاچه ها را به زنش داد و گفت که آن را بپزد. هر کدام از دختران بزرگ پادشاه از گوشت شکار غذایی پختند و برای پادشاه فرستادند و خوشحال بودند که پادشاه حتما انعام خوبی به آنها می دهد. پادشاه هنوز چند لقمه ای از غذایی که دختر بزرگش برای او فرستاده بود نخورده بود، که از طعم و مزه بد آن فریادش به هوا رفت و دستور داد دختر بزرگ را از قصر بیرون کنند. به سر دختر وسطی هم همین بلا آمد. دختر کوچک چون از پدرش دلخوش نبود، غذایی که درست کرده بود برای مادرش فرستاد. مادر قدری از آن چشید دید به چه خوشمزه است. شروع کرد به خوردن غذا. داشت تمام می شد که پادشاه سر رسید. او هم لقمه ای از آن خورد. دید به به چه غذایی. تند تند چند لقمه باقی مانده را هم خورد و به دخترش گفت: «اگر هست باز هم بیاور.» از آن به بعد پادشاه به دختر کوچک و شوهرش اجازه داد تا در یکی از خانه های قصر زندگی کنند. روزی پیغامی از جانب پادشاه کشور همسایه رسید که پادشاه باید یکی از دخترهایش را به پسر او بدهد. پادشاه جواب داد که: «دختران من ازدواج کرده اند.» باز پادشاه کشور همسایه پیغام فرستاد که: «پس آماده جنگ باش.» روز بعد جنگ شروع شد. روز سوم جنگ بود که عبدالله به همسرش گفت: «تو لب بام بنشین. وقتی کمی جنگیدیم، من می آیم لب بام، جایی که تو ایستادی و می گویم دستم زخمی شده، تو یک تکه از لباست را به من بده.» همین طور که عبدالله خواسته بود عمل شد. دخترهای بزرگتر پادشاه که داشتند از شوهرانشان تعریف می کردند، از دیدن شوهر دختر کوچک از تعجب خشکشان زد. جنگ با پیروزی پادشاه تمام شد. پادشاه عبدالله را به جانشینی خود انتخاب کرد و گفت: «حالا باید وزیر و وکیل را خودت انتخاب کنی.» عبدالله گفت: «من قبلا این کار را کرده ام.» پادشاه تعجب کرد. عبدالله دستور داد دو داماد بزرگ تر جای داغ ها را نشان بدهند. آن ها هم کف پایشان را نشان دادند. پادشاه همه ماجرا را فهمید. خلاصه، دو داماد بزرگ تر، شدند وکیل و وزیر عبدالله، و زن هایشان هم شدند کنیزهای زن عبدالله.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد